2023-07-08 19:32:01
#خداحافظ_سالار
خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
قسمت: پنجاه و شش
یک روز مهمان منصورخانم بودم و داخل اتاق میچرخیدم که پایم تیر کشید و سوخت. نگاه کردم عقرب زرد بزرگی نیشم زد و داشت با دُم کج و بدریختش، به گوشهٔ اتاق میرفت.
جیغ کشیدم و گریه سر دادم. حسینآقا شوهرِ منصورخانم عقرب را گرفت و داخل قوطی کرد
و با منصورخانم یک ماشین از سرِ کوچه گرفتند
و زود رساندنم به بیمارستان، و عقرب را برای تشخیصِ نوعِ پادزهر به آزمایشگاه دادند.
پایم را با چاقو بدون بیهوشی و بیحسی چاک زدند
و سَمّ عقرب را کشیدند. یکی دو آمپول هم زدند
و پا را بستند. زیاد بیمارستان نماندم و برای استراحت به خانه آمدم.
چند روز بعد منصورخانم برای عیادتم آمد و خواست دوباره میهمانش شوم، بهترین هدیه برای من رفتن
به خانه دخترعمه منصور بود. خیلی خوش میگذشت. مادرم با اکراه قبول کرد.
دوباره رفتم اما از بختم، حادثهای رخ داد که عاملش خودم و روحیهٔ پسرانهام بود؛ رفتم روی دیوار باریکِ خانه و خواستم مثل بندبازها با یک پا، لیلیکنان
راه بروم که تعادلم را از دست دادم و از همان بالا
به کف حیاط افتادم. وقتی به زمین خوردم صدایی
مثل صدای ترقه شنیدم، صدای شکسته شدن مچِ دست چپم بود و بازهم دردسر برای منصورخانم
و شوهرش حسینآقا و حکایت بیمارستان و گچ گرفتنِ دست و تا مدتی افتادن در بستر بی ماری.
با این اتفاق مادرم به دخترعمه گفت:
«دیگه اجازه نمیدم پروانه رو ببری، هر دفعه که آمده کاری دست خودش داده.»
دخترعمه بیتقصیر بود. مامان میترسید به درسم لطمه بخورد و البته درسم بد نبود. با این همه شیطنت، نمرهٔ بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفده میچرخید. آموزشوپرورش، نظام جدید راهنمایی را تازه راه انداخته بود و من در مدرسهٔ راهنمایی «اوحدی» درس میخواندم.
مامان به جای -بابای همیشه در سفر- به مدرسه
سر میزد. اگرچه باوجود ریشهٔ مذهبی، جلسات قرآن، روضههای هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود اما همواره به دلیل روحیاتِ ماجراجویانهام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. من هم مواظب بودم که زمینۀ حادثهای را فراهم نکنم. اما گاهی چندچیز دستبهدست هم میداد تا اتفاقی که نمیخواستم، بیفتد.
کنار خانهٔ ما یک محوطهٔ یونجهزار بزرگ بود که
سگها آزاد بودند و میچرخیدند. یکی از آنها، مثل سگ نگهبان خانهٔ ما شده بود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او میانداختیم. حیوانآزاری برای ما و همسایهها نداشت اما در آن بیابان برهوت، برای ما حکم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش «زردی» صدایش میکردیم.
یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم. دیدم برادر کوچکم علی، توی کوچه بازی میکند و لای دَر باز است. دست علی را گرفتم
و درب را بستم. مامان هم قابلمهٔ خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق میآمد.
کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم، آمدم که سفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته...
450 views16:32