Get Mystery Box with random crypto!

Adelleh. Hoseini(شاه‌بیت)

Telegram kanalining logotibi adelehosseini22 — Adelleh. Hoseini(شاه‌بیت)
Kanaldagi mavzular:
Part
شاه
عادله
کتاب
انتشارات
تجدید
Chap
سمفونی
نیم
All tags
Kanal manzili: @adelehosseini22
Toifalar: Adabiyot
Til: Oʻzbek tili
Obunachilar: 24.92K
Kanalning ta’rifi

کانال رسمی عادله.حسینی
آثار چاپ شده:
نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم
👈در دست چاپ: آنتیک
لینک کانال
https://t.me/ 1y9SBua0-tM4NmNk

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

1


Oxirgi xabar

2024-05-14 14:44:18
با استقبال بی‌نظیر شما به #چاپ_هفتم رسید...

ممنونم از حمایت‌ها، دلگرمی‌ها و مهر بی حد و اندازه‌تون...

به مدت یک هفته
با تخفیف ویژه ۲۵٪ قابل سفارشه

اگه این کتاب رو خوندید، نظرتون رو با بقیه دوستان به اشتراک بذارید

‏ #نیم_رخ
نویسنده: #عادله_حسینی
قیمت: ۳۸۵/۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه ۲۵٪: ۲۸۸/۰۰۰ تومان
این تخفیف ویژه تا ۱/خرداد اعتبار دارد

#تجدید_چاپ #کتاب_پر_فروش #انتشارات_شقایق
17.2K viewsZahra_Alma, 11:44
Ochish/sharhlash
2024-05-14 08:43:30 #پارت_چهارصد_و_سی_و_نه






حوصله‌ی تکه پاره کردن تعارفات را ندارم. در اینکه من گیر کرده بودم شکی نبود. به همان اندازه‌ که نیازی به تشکر نبود. من بدون هیچ اجباری وسط این ماجرا ایستاده بودم‌. آن هم دقیقاً از روزی که از بالکن خانه‌ام به تماشای کسی نشسته بودم که تصور می‌کردم زن خانه‌ی روبه‌رویی است.
برایش می‌نویسم:
-برادرت کجاست؟
-نمی‌دونم. داروهای مامانو گرفت ما رو گذاشت خونه‌ی شما و یه نیم‌ ساعت پیش رفت. نگفت کجا ولی من حدس می‌زنم نگران میثمه و میاد پیش شما.
صدای زنگ خانه سرم را به ضرب بلند می‌کند.
نگاهی به مانیتور آیفون می‌اندازم. از این فاصله هم تشخیص حضورش برایم ممکن است.
برای مهتاب تایپ می‌کنم:
-منم همین حدسو می‌زنم. فعلاً.
و بعد ماگ و گوشی را روی کانتر می‌گذارم و به سمت آیفون می‌روم.
بدون پرسیدن هیچ جمله‌ی اضافه‌ای دکمه‌‌ی آیفون را می‌زنم و به سمت در هال می‌روم.
در هال را باز می‌کنم و از همان‌جا خیره‌ی اعداد قرمز رنگ و رو به افزایش آسانسور می‌شوم.
با باز شدن در آسانسور اولین واژه‌ای که با اقتدار در ذهنم رژه می‌رود یک کلمه است "خستگی"
قدم‌هایش سنگین به سمتم برداشته می‌شوند. مقابلم که می‌ایستد زمانی برای تمرکز روی موهای پخش شده روی پیشانی‌اش ندارم. قرمزی چشمانش آنقدر غوغا کرده‌اند که میدان برای اتفاق دیگری باقی نماند.
مردمک چشمانش روی چشمانم جابه‌جا می‌شود و بعد از کمی نجوا می‌کند:
-حالش چطوره؟
خستگی صدا و ظاهرش ملودی آهنگ "من مرد تنها‌ی شبم" را در ذهنم پژواک می‌کند.
لبخند می‌زنم و دستم را به سمتش دراز می‌کنم:
-خوب می‌شه... تو چی؟ تو حالت چطوره؟
دستم را فشار می‌دهد و نگه می‌دارد. دستش مثل همیشه داغ است و‌ در تضاد با حرارت دست‌های من:
-چطور به نظر میام؟
لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و حالت متفکری به چهره‌ام می‌دهم.
-شبیه آدم‌هایی که خوب هستن که نیستی. اما شبیه آدم‌هایی هستی که می‌شه بعد از یه پذیرایی به خوب شدنشون امیدوار شد.
سه بار شد. اینکه این مرد پشت دستم را بالا بیاورد و خیره در چشمانم نرم آن را ببوسد را می‌گویم. صدایش همچنان خسته و سنگین است وقتی نرم می‌بوسد و می‌گوید:
-خوبه... پس می‌تونم با خیال راحت خودمو به تو بسپارم... بیشتر از چیزی که تصور کنی لنگ حال خوبم.







#عادله_حسینی
#شاه_بیت
6.5K viewsZahra_Alma, 05:43
Ochish/sharhlash
2024-05-14 08:43:30 #پارت_چهارصد_و_سی_و_هشت






این خانه قطعاً با وجود خالی بودن و خنکای هوای اسفند ساعت‌ها زمان احتیاج داشت برای کمی گرم شدن.
میثم زیر پتو بیشتر در خودش جمع می‌شود‌ اما چیزی که توجه مرا جلب می‌کند پریدن پلکش حتی در خواب است.
لبم زیرینم را به داخل دهان می‌کشم و به انتهای ماجرایی فکر می‌کنم که انگار در مه‌ی غلیظ گم شده است. پایان این قصه حداقل در این نقطه باز و نامشخص است.
دقایق دیگری هم در سکوت و تماشایش می‌گذرد و درنهایت در بی‌نتیجه‌ترین حالت ممکن از جا بلند می‌شوم.
وسط حالا خانه که می‌ایستم بی‌تکلیف‌ترین زن جهانم.
خانه‌ای که انگار در عین برای من بودن برای من نیست. چهاردیواری‌ای که گاهی از سر نیاز به آن سر می‌زنم. روزی برای پیدا کردن سند برای از بازداشت در آوردن آفرین و‌ روزی دیگر برای کنترل کردن میثمِ به سیم آخر زده.
به میز نهارخوری تکیه می‌‌دهم و بعد از به دهان گذاشتن قند کمی از چایم را می‌خورم. سعی می‌کنم بیشتر به طعم خاک گرفته قند و خنثی شدنش با عطر چای فکر کنم، تا این احتمال قوی که شب را در این خانه صبح خواهم کرد.
صدای پیامک گوشی‌ام از روی کانتر من را به همان سمت می‌کشد.
آمار پیامک‌ها و تماس‌ها از دستم در رفته است. تماس و پیامک از سمت مهتاب، مامان و ماهور‌.
چکیده‌ی اطلاعات تماس‌ها حداقل تا یک ساعت پیش این بوده است که میلاد بعد از تماس مهتاب برگشته بود و  مادرش را برای بررسی و جلوگیری از هر خطر احتمالی به بیمارستان رسانده بود.
ماهور نگران حال من بود و مامان نگران من، اسما خانم و میثم.
پیام جدید باز هم از سمت مهتاب بود.
-چون گفته بودی میثم خوابه زنگ نزدم. ترسیدم بیدارش کنم. فقط پیام دادم که بگم مامان حالش خوبه‌. یه‌کم فشار بالا بود که الان اونم نرماله‌. دکتر براش آرام‌بخش تجویز کرد و توصیه کرده از فضای پراسترس دور باشه.
قلپی دیگر از چایم را می‌خورم و برایش می‌نویسم.
-ممنون که خبر دادی.
خیلی زود جواب می‌گیرم:
-خیلی مسخره است که تو از من تشکر می‌کنی‌. اونی که بین ما گیر کرده و ما همه شرمندشیم تویی.






#عادله_حسینی
#شاه_بیت
6.4K viewsZahra_Alma, 05:43
Ochish/sharhlash
2024-05-14 08:43:30 #پارت_چهارصد_و_سی_و_هفت






صدای از جوش افتادن چایی‌ساز باعث می‌شود که از منظره‌ی پنجره‌ی آشپزخانه دل بکنم. پنجره‌ای که بارها از قاب آن خیره روبه‌رو شده و در همان حال بارها از پشت در آغوش کشیده شده بودم. گاهی لاله‌ی گوشم به اسارت درآمده بود و گاهی پوست گردنم و درنهایت آنچه نصیب گوشیم شده بود این جمله یا چیزی شبیه این بود‌"چه‌جوری می‌تونی اینقدر سکسی و تحریک‌کننده باشی؟"
بی‌تفاوتی‌ام به این خاطره این حس را در من القا می‌کند که انگار سال‌ها از آخرین باری که از قاب این پنجره به تماشا ایستاده و سکسی و تحریک‌کننده خوانده شده بودم می‌گذرد.
در حال پر کردن ماگم نگاهم به دو بسته قرص رها شده روی کابینت می‌افتد.
الحق که وظیفه‌شان را خوب ادا کرده بودند‌. چه قرص آرام‌بخشی که به میثم‌ خورانده بودم و چه قرص‌ حملات پنیک مخصوص به خودم‌. تنها چیزی که همچنان ته‌مانده‌ای از آن باقی مانده بود میگرنی بود که تا جایی که توانسته بود دمار از روزگارم درآورده بود.
ماگ به دست از آشپزخانه بیرون می‌زنم.
به سمت اتاقی می‌روم که هیچ‌وقت در این خانه کاربرد خاصی نداشته بود.
اتاقی که روزگاری فرهان امیدوار بود با وجود یک موجود کوچک پر شود.
به چهارچوب در اتاق تکیه می‌دهم و به موجودی خیره می‌شوم که روی تک قالیچه وسط اتاق به خواب رفته است.
موجودی که هیچ شباهتی به آرزوهای فرهان ندارد اما به اندازه‌ی همان موجوداتِ کوچک درمانده و ناتوان است.
چند لحظه در سکوت تماشایش می‌کنم و در نهایت تکیه‌ام را برمی‌دارم و آرام به داخل اتاق قدم می‌گذارم.
کنارش روی دو زانو می‌نشینم. حتی در خواب هم چهره‌اش درهم است‌. چهره‌اش با آن ابروهای نزدیک به هم در مردانه‌ترین حالت ممکن است. همان چیزی که مادرش می‌خواهد و خودش نه.
تنها تناقض موجود هاله‌ای از رنگ قرمز روی لب‌هایش است. همان چیزی که خودش می‌خواهد و مادرش نه.
نگاهم روی اندام جمع شده‌اش باعث می‌شود که ماگ را برای لحظه‌‌ای زمین بگذارم و پتویی را که فقط تا شکمش را پوشش داده تا زیر گردنش بالا بکشم.
هوای خانه بعد از گذشت سه ساعت از روشن شدن شوفاژ‌ها هنوز آنقدر که باید گرم نبود.





#عادله_حسینی
#شاه_بیت
6.4K viewsZahra_Alma, edited  05:43
Ochish/sharhlash
2024-05-11 18:08:50
با استقبال بی‌نظیر شما به #چاپ_پنجم رسید...

ممنونم از حمایت‌ها، دلگرمی‌ها و مهر بی حد و اندازه‌تون...

به مدت یک هفته
با تخفیف ویژه ۲۵٪ قابل سفارشه

اگه این کتاب رو خوندید، نظرتون رو با بقیه دوستان به اشتراک بذارید

‏ #سمفونی
نویسنده: #عادله_حسینی
قیمت: ۴۱۰/۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه ۲۵٪: ۳۰۷/۰۰۰ تومان
این تخفیف ویژه تا ۲۹/اردیبهشت اعتبار دارد

#تجدید_چاپ #کتاب_پر_فروش #انتشارات_شقایق
9.5K viewsفروشگاه کانال شاه‌بیت, 15:08
Ochish/sharhlash
2024-05-08 17:57:25
سلام رفقا
هرچند که آنتیک به نمایشگاه کتاب نرسید اما من با هفت عنوان قبلی امسال هم در خدمتتون هستم.
دیدن روی ماهتون سعادتیه که امیدوارم نصیبم بشه

آدرس نشر شقایق: شبستان، راهروی ۱۹، غرفه ۴۲۰

آدرس نشر صدای معاصر: شبستان، راهروی ۱۹
11.8K viewsΠΣGΔR, 14:57
Ochish/sharhlash
2024-05-08 09:16:14 #پارت_چهارصد_و_سی_و_چهار او که می‌رود تازه متوجه می‌شوم که ضربات دردناک شقیقه‌هایم شلاق‌وار شده‌اند و علائم پنیک در حد خفیفِ خودشان جولان می‌دهند. نفس‌های بریده بریده و لرزشی که با همه‌ی خفیف بودنش وجود خارجی دارد. به عقب برمی‌گردم و روی دو زانو کنار…
14.5K viewsΠΣGΔR, 06:16
Ochish/sharhlash
2024-05-07 21:02:40 #پارت_چهارصد_و_سی_و_شش






-اگه خیلی برای خواسته‌اش اصرار داره بحثی نیست فقط باید یه‌کم صبر کنه... صبر کنه تا من بمیرم. من که نباشم و این آینه دقو نبینم دیگه فرقی نداره قراره چی به سر خودش و زندگیش بیاره. چه فرقی می‌کنه زندگی مهتاب به خاطر نفهمی میثم‌ برای بار دوم بهم بریزه.
مهتاب عاجزانه لب می‌زند:
-مامان تو رو قرآن.‌..
جمله‌ی او کامل نشده در اتاق با صدای بدی باز می‌شود. اتفاقی که من افتادنش را حتی زودتر از این پیش‌بینی می‌کردم. میثم با ظاهری متفاوت از دقایق قبل و بدون هیچ ردی از قرمزی بر روی صورتش.
لب‌هایم برای گفتن باز می‌شوند اما مهلت پیدا نمی‌کنند.
برخلاف تصورم میثم فریاد نمی‌زند. با آرامش به حرف می‌افتد. با صدایی که دیگر اصلاً قدرتمند نیست:
-چرا تو بمیری مامان؟ تو زنده بمون. ندیدن منی که مایه‌ی بی‌آبرویتم راه حل داره. میرم که نبینی. ندیدنم حتماً راحت‌تر از اینه که مدام مثل آینه دق ببینیمو آرزوی مرگ خودتو بکنی‌. راحت‌تر از اینه که مدام تن و بدنت برای زندگی مهتاب بلرزه.
می‌گوید و بعد بدون لحظه‌ای مکث به سمت در هال می‌رود. در هال که بهم می‌خورد اسما خانم تکان بدی می‌خورد‌. چیزی شبیه پاشیده شدن یک لیوان آب سرد به صورت یک تشنج کرده.
-خدا چی داره به سرمون میاد؟
مهتاب با دو دست صورتش را می‌پوشاند و این را می‌نالد.
صورت اسما خانم با حرکت آهسته به سمت من می‌چرخد و بهت‌زده نجوا می‌کند:
-نره بلایی سر خودش بیاره.
لبخند دردمندی می‌زنم. لب می‌زنم:
-نمی‌دونم.
می‌شنود و برای اولین بار در طول امروز اوست که برای لمس من پیش‌قدم می‌شود‌. تقریباً به بازویم چنگ می‌زند و التماس می‌کند:
-دنبالش برو غزل جان نره کار احمقانه‌‌ای بکنه.
کار احمقانه! من بابت همین موضوع چند دقیقه‌ی قبل به او هشدار داده بودم.
نگاهم که روی صورتش طولانی می‌شود فشار دستش بیشتر می‌شود:
-تو رو جون آقا جونت برو دنبالش. میثم‌ کله خرابه‌.
عجیب هم‌ نظر بودیم. میثم کله خراب بود.
از جایم که بلند می‌شوم فقط یکی دو قدم اول را عادی برمی‌دارم. قدم‌هایم که به سمت در سرعت می‌گیرند مهتاب را مخاطب قرار می‌دهم:
-مهتاب زنگ بزن به برادرت. اگه در دسترس بود بگو خودشو برسونه.
و در حالیکه بدون تعادل پله‌ها را پایین می‌روم برنامه‌ام را با خودم مرور می‌کنم. برداشتن کیف و ماشینم و راه افتادن برای رسیدن به میثم. کلید خانه‌ی هفت‌حوض و گوشی هم که درون کیفم بود. اگر میگرن و حملات خفیف پنیک اجازه می‌داد شاید برنامه‌هایم درست پیش می‌‌رفت... درست پیش می‌رفت قبل از اینکه میثم کار احمقانه‌‌ای بکند.


****



#عادله_حسینی
#شاه_بیت
16.2K viewsZahra_Alma, edited  18:02
Ochish/sharhlash
2024-05-07 21:02:40 #پارت_چهارصد_و_سی_و_پنج







-یه‌کم آب می‌خورید نفستون جا بیاد؟
و خواهش بعدی را در ذهنم ردیف می‌کنم تا به وقتش "می‌شه چشماتونو ببندید تا ده توی دلتون بشمردید و چند تا نفس عمیق بکشید؟"
خواهشی که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید، نه تا وقتی که اسما خانم حتی حاضر به پذیرفتن خواهش اول من و  گرفتن لیوان آب هم نیست:
-با آب خوردن من چی عوض می‌شه آخه؟ آبرویی که داره لحظه به لحظه به ریختنش نزدیک می‌شیم جمع می‌شه؟ میثم از خر شیطون میاد پایین یا من یادم می‌ره بچه‌‌ای که برای من همیشه پسر بود حالا هوس کرده که دختر باشه. بچه‌ای که ختنه‌اش کردم؛ مدرسه‌ی پسرونه ثبت‌نامش کردم؛ قد موهای سرم به سربازی رفتن و داماد کردنش فکر کردم به نظرت با آب خوردن قراره یادم بره که قراره همه‌ی اینا دود بشه و بره هوا چون بچه‌ی من مریضه و به جای درمان دنبال نابودی خودشه... قراره به آبروی من چوب حراج بخوره چون بچه‌ی من فقط به خودش و خواسته‌ی احمقانه‌اش فکر می‌کنه؟!
لیوان را روی زمین می‌گذارم‌. دوباره نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. چطور باید برای زنی که اصلاً برنامه‌ای برای شنیدن ندارد توضیح بدهم که میثم بیمار نیست. او فقط درگیر یک گرایش است. چطور باید توضیح بدهم وقتی که قطعاً اسما خانم فرق گرایش را با بیماری نمی‌داند.
پلکم از شدت درد می‌پرد اما بی‌اهمیت به آن نجوا می‌کنم:
-اسما خانم بیاین کارو از اینی که هست سخت‌ترش نکنیم. بیاین بدون بالا بردن این شیون‌های بی‌فایده، توی یه فضای آروم‌تر با یه شرایط روحی بهتر درمورد این مسأله حرف بزنیم. در نهایت یا شما می‌تونید میثمو قانع کنید یا قانع می‌شید. در هر دو حالت وضعیت خیلی بهتر از این شرایطه.
جمله‌ام براش گران تمام می‌شود. خیلی خیلی گران که عکس‌العملش به این جمله با تمام جمله‌ها فرق می‌کند. ناگهانی عقب می‌کشد. آنقدر که مهتابِ گریان هم تعجب می‌کند. اسما خانم با همان صدای لرزان طوری جمله‌اش را کوبنده می‌گوید که انگار قرار است اتمام حجت کند. و اتفاقاً اتمام حجتش را به گوش تنها فرد داخل اتاق برساند:
-قانع بشم؟ من قانع بشم؟ می‌دونی داری درمورد چیزی که غیرممکنه حرف می‌زنی؟
و بعد نگاهش را از من می‌گیرد. چشمان خسته و خیسش را به در بسته اتاق می‌دهد و با قدرت می‌‌نالد:
-من با خیلی چیزا تو زندگیم کنار اومدم‌. با درد غربت و اینجا زندگی کردن؛ با مرگ شوهرم؛ با به یتیمی بزرگ کردن بچه‌هام. اما با این یکی کنار نمیام‌. کنار نمیام چون قدرتشو ندارم که کنار بیام‌.
با دست چشمانم را می‌پوشانم.
نباید به اینجا کشیده می‌شد. این تنش‌ها به ضرر همه‌مان تمام می‌شد و من نگران واقعی شدن سناریوی نگران کننده‌ی درون ذهنم بودم.
اسما خانم انگار چیزی به ذهنش برسد با اصرار بیشتری ادامه می‌دهد:






#عادله_حسینی
#شاه_بیت
12.0K viewsZahra_Alma, 18:02
Ochish/sharhlash
2024-05-07 21:02:40 #پارت_چهارصد_و_سی_و_چهار






او که می‌رود تازه متوجه می‌شوم که ضربات دردناک شقیقه‌هایم شلاق‌وار شده‌اند و علائم پنیک در حد خفیفِ خودشان جولان می‌دهند. نفس‌های بریده بریده و لرزشی که با همه‌ی خفیف بودنش وجود خارجی دارد. به عقب برمی‌گردم و
روی دو زانو کنار مهتاب و مادرش می‌نشینم. صدای گریه‌های مهتاب عجیب مظلومانه است.
او را نادیده می‌گیرم و سعی می‌کنم با کج کردن صورتم، صورت اسما خانم و وضعیتش را ببینم:
-شما خوبید؟
سرش را فقط کمی بالا می‌آورد اما خیلی زیاد تکان می‌دهد:
-باید خوب باشم غزل جان؟ چقدر التماست کردم که منصرفش کنی. چقدر ضجه زدم که حرف تو را می‌خونه تو از هر راهی می‌دونی نذار این بلا رو سر ما و‌ خودش بیاره.
وقتش نیست اعتراض کنم که "کدام بلا؟!"
به جایش دستم را روی کمرش می‌گذارم. حرکت نرم و دورانی به آن می‌دهم و صبورانه می‌گویم:
-باشه... بلند شید بریم خونه‌ی ما. درموردش اونجا صحبت می‌کنیم.
ضجه پردردش مهتاب را می‌پراند و من، مضطرب به تأثیر این فریاد روی میثم فکر می‌کنم:
-چه صحبتی؟ چه حرفی آخه؟ غزل جان تو که می‌تونستی چرا به دادم نرسیدی آخه؟ چرا دردمو‌ نفهمیدی تا به اینجا نرسیم که این همه پیش بره که با رژلب قرمز جلوی روی من وایسه و بگه همینه که هست یا تحمل کنم یا فکر کنم مرده؟
اشک‌هایش بیش از اندازه بزرگند. دردش هم؛ دردی که با نپذیرفتن، لحظه به لحظه بزرگتر هم می‌شود.
تلاشم برای بلند کردنش مذبوحانه است. وضعیت جسمی‌اش و این چهره‌ی کبود زنگ خطرها را به واضح‌ترین شکل ممکن به صدا درآورده است. از بالای سرش رو به مهتاب لب می‌زنم:
-آب بیار.
او از جا می‌پرد و دست من به حرکت دورانی‌اش ادامه می‌دهد. سعی می‌کنم از در عواطف مادرانه‌اش در بیایم. زمزمه می‌کنم:
-اسما خانم میثمم به اندازه‌ی شما تحت فشاره. شاید حتی بیشتر... اون کم سن و ساله و جنبه‌ی شما رو نداره. اون حتماً از خداش بوده که عین من و شما یه زندگی عادی داشته باشه اما نداره. می‌دونم سخته ولی لطفاً خودتونو کنترل کنید. بذارید بریم اون‌ور یه‌کم خیالمون از وضعیت شما راحت بشه حتماً در موردش هم‌فکری می‌کنیم.
سرش را محکم‌تر تکان می‌دهد و می‌نالد:
-غزل جان خودت می‌گی میثم کم سن و ساله. اتفاقاً چون کم سن و ساله نمی‌فهمه داره با زندگیش چی‌کار می‌کنه. چون بی‌جنبه‌است روی دنده‌ی لج افتاده و می‌خواد کار خودشو بکنه... من که می‌فهمم... من که می‌دونم توی این جامعه‌ چی در انتظارشه. من چرا باید دل به دلش بدم؟!
مهتاب با لیوان آب برمی‌گردد. با چشمانش برای جمع کردن این بساط به من التماس می‌کند. به جای مادرش لیوان را به سمت من می‌گیرد. لیوان را می‌گیرم و با جوابی که به اسما خانم می‌دهم نشان می‌دهم که قصد ادامه‌ی این بحث در این خانه را ندارم:






#عادله_حسینی
#شاه_بیت
11.9K viewsZahra_Alma, 18:02
Ochish/sharhlash