#پارت_چهارصد_و_سی_و_پنج -یهکم آب میخورید نفستون جا بی | Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
#پارت_چهارصد_و_سی_و_پنج
-یهکم آب میخورید نفستون جا بیاد؟ و خواهش بعدی را در ذهنم ردیف میکنم تا به وقتش "میشه چشماتونو ببندید تا ده توی دلتون بشمردید و چند تا نفس عمیق بکشید؟" خواهشی که هیچوقت به زبان نمیآید، نه تا وقتی که اسما خانم حتی حاضر به پذیرفتن خواهش اول من و گرفتن لیوان آب هم نیست: -با آب خوردن من چی عوض میشه آخه؟ آبرویی که داره لحظه به لحظه به ریختنش نزدیک میشیم جمع میشه؟ میثم از خر شیطون میاد پایین یا من یادم میره بچهای که برای من همیشه پسر بود حالا هوس کرده که دختر باشه. بچهای که ختنهاش کردم؛ مدرسهی پسرونه ثبتنامش کردم؛ قد موهای سرم به سربازی رفتن و داماد کردنش فکر کردم به نظرت با آب خوردن قراره یادم بره که قراره همهی اینا دود بشه و بره هوا چون بچهی من مریضه و به جای درمان دنبال نابودی خودشه... قراره به آبروی من چوب حراج بخوره چون بچهی من فقط به خودش و خواستهی احمقانهاش فکر میکنه؟! لیوان را روی زمین میگذارم. دوباره نگاهی به پشت سرم میاندازم. چطور باید برای زنی که اصلاً برنامهای برای شنیدن ندارد توضیح بدهم که میثم بیمار نیست. او فقط درگیر یک گرایش است. چطور باید توضیح بدهم وقتی که قطعاً اسما خانم فرق گرایش را با بیماری نمیداند. پلکم از شدت درد میپرد اما بیاهمیت به آن نجوا میکنم: -اسما خانم بیاین کارو از اینی که هست سختترش نکنیم. بیاین بدون بالا بردن این شیونهای بیفایده، توی یه فضای آرومتر با یه شرایط روحی بهتر درمورد این مسأله حرف بزنیم. در نهایت یا شما میتونید میثمو قانع کنید یا قانع میشید. در هر دو حالت وضعیت خیلی بهتر از این شرایطه. جملهام براش گران تمام میشود. خیلی خیلی گران که عکسالعملش به این جمله با تمام جملهها فرق میکند. ناگهانی عقب میکشد. آنقدر که مهتابِ گریان هم تعجب میکند. اسما خانم با همان صدای لرزان طوری جملهاش را کوبنده میگوید که انگار قرار است اتمام حجت کند. و اتفاقاً اتمام حجتش را به گوش تنها فرد داخل اتاق برساند: -قانع بشم؟ من قانع بشم؟ میدونی داری درمورد چیزی که غیرممکنه حرف میزنی؟ و بعد نگاهش را از من میگیرد. چشمان خسته و خیسش را به در بسته اتاق میدهد و با قدرت مینالد: -من با خیلی چیزا تو زندگیم کنار اومدم. با درد غربت و اینجا زندگی کردن؛ با مرگ شوهرم؛ با به یتیمی بزرگ کردن بچههام. اما با این یکی کنار نمیام. کنار نمیام چون قدرتشو ندارم که کنار بیام. با دست چشمانم را میپوشانم. نباید به اینجا کشیده میشد. این تنشها به ضرر همهمان تمام میشد و من نگران واقعی شدن سناریوی نگران کنندهی درون ذهنم بودم. اسما خانم انگار چیزی به ذهنش برسد با اصرار بیشتری ادامه میدهد: