Get Mystery Box with random crypto!

لمس تقدیر ...

Telegram kanalining logotibi saharmansur_1372 — لمس تقدیر ... ل
Telegram kanalining logotibi saharmansur_1372 — لمس تقدیر ...
Kanal manzili: @saharmansur_1372
Toifalar: Kattalashtirilmagan
Til: Oʻzbek tili
Obunachilar: 5.83K
Kanalning ta’rifi

یا حق
رمان لمس تقدیر رمانی عاشقانه و با بیان باز نوشته شده 💋💑به همه سنین پیشنهاد نمیشه 🚫🔞

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


Oxirgi xabar

2023-02-21 22:01:26 #قسمت_صد_یازده #لمس_تقدیر شهرزاد به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسش روی تخت دراز کشید. موبایلی که از کیفش برداشته بود را زیر پارچه‌ی پهن شده روی تختش قایم کرد. احساسش طوری بود که نمی‌تواست نامی برایش پیدا کند. تصمیم گرفت هر چیزی که به ذهنش…
1.5K views19:01
Ochish/sharhlash
2023-01-31 18:02:14

#قسمت_صد_یازده
#لمس_تقدیر



شهرزاد به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسش روی تخت دراز کشید.

موبایلی که از کیفش برداشته بود را زیر پارچه‌ی پهن شده روی تختش قایم کرد.

احساسش طوری بود که نمی‌تواست نامی برایش پیدا کند. تصمیم گرفت هر چیزی که به ذهنش می آید را روی دفتری پیاده کند.
دفتر سر رسیدش را از روی میز کنار تختش برداشت و خودکاری هم به دست گرفت.
"سه چیز خیلی سخت است : فولاد، الماس و خود شناسی."
جمله‌ای که به ذهنش رسید از بنجامین فرانکلین بود و فکرش را مشغول کرد.


خودکار در دستش می رقصید و روی صفحه‌ی سفید کاغذ خط می انداخت.
ابتدا باید خودش را به روحش معرفی می کرد و بعد مسیح را می‌شناخت.
صفحه‌ای پیش رویش بود که هر چه خط خودکار می انداخت را با لذت می بلعید.
اولین جمله‌ای که به ذهنش آمد را روی صفحه آورد و این شد شروع نوشته هایش.
ترس ورطه‌ی هولناکی است که عجیب با تمام وجود احساسش می‌کرد.
می داند الان که تصمیم به نوشتن دارد باید به تک، تک کلمه های روی صفحه متعهد بماند و هر کلمه یا جمله ای که می‌نوشت را از درون خود پاک کند.
ترس‌های زیادی در زندگی دارد که یکی از آن ها بر‌می‌گردد به زمانی که نزد فالگیرها
می‌رفت و خانواده‌اش هم در جریان نبودند.
بعد از فکر کردن به ترس های خود و اتفاق هایی که باعث ترس هایش شده آخرین جمله را نوشت و به سراغ کلمه‌ی جدید رفت‌.
" امید و آرزوهایت را دنبال کن، نه ترس‌ هایت را! "  ( جودی بور )

کلمه‌ی بعدی که از ذهنش عبور کرد لذت بود. عقیده داشت در زندگی یا باید ماجراجویی کنی و لذت ببری یا بیهوده و بدون هیچ عملی گذر عمرت را تماشا کنی.


خودش را تا قسمتی می‌شناخت و دوست داشت. با تمام ترس‌هایش آن طور که دلش می‌خواست زندگی می کرد.


کلمه‌ی آزمایش را روی صفحه نوشت و تنها متنی که به ذهنش رسید تا مقابل آزمایش بنویسد مسیح بود.
باید تلاش می‌کرد تا او را بهتر بشناسد چون احساس می کرد با فکر به مسیح ذهنش هیجان زده می شود و جرقه‌ی خاصی می‌زند.


همزمان در کنار او می توانست با خود واقعی‌اش هم آشنا شود.
موبایلش را برداشت و در دست فشرد.
دلش می‌خواست با او صحبت کند اما روی آن که اولین نفر تماس بگیرد را نداشت.
نمی فهمید این همه اشتیاق را از کجا می آورد.

به زمانی که در رستوران بودند فکر کرد و حرف های مسیح را به خاطر آورد.
برای شنیدن تک، تک کلمه هایش مشتاق بود زیرا از نظرش صحبت های مسیح با آن که عادی عنوان می شد عطر عاشقانه‌ی خاصی داشت و دل می‌برد‌.


به دیوار تکیه داد و موبایل را میان دفتر گذاشت و به سینه اش فشرد.
پلک هایش را بست و چهره‌ی مسیح را با آن موهای بازیگوش که روی پیشانی‌اش می افتادند از نظر گذراند.
کتاب درون دستش که لرزید موبایل را از میانش برداشت و صفحه اش را باز کرد‌.
پیامی که از جانب یک شماره‌ی ناشناس رسیده بود را خواند و متوجه شد این متن عاشقانه کار مسیح است.
برایش جالب بود او سیم کارت را روی موبایل انداخته بود اما شماره اش را ذخیره نکرده است.
" دیروز تو را به خواب دیدم
و انگار تکه نباتی بودی..
ذوب می‌شدی، حل می‌شدی در دهانم، درون دنده‌هایم، مگر شیرین‌تر از نبات هم یافت می‌شود؟
دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخه‌ای سبز بودی.
خرامان، رقصان روی ناهمواری‌هایم، خم می‌شدی، مگر چیزی بیش از اینکه شاخه‌ای سبز باشی، خوشحالم می‌کند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار قطعه‌ای مرمرین بودی.
خرد می‌شدی و جمع می‌شدی بعد هم در اعماقم به آوار بدل می‌شدی.
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و در دست گرفتن تکه‌ای از مرمر را در سر می پروراند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار که عود و عنبر بودی.
عطر تو می‌تراوید و جان‌فزا می‌شد و درون نفس‌هایم ساکن می‌شدی.
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم چیزی بر وجد و سرمستی‌ام می‌افزاید؟ "



نویسنده رمان #لــــــمس_تقــــــدیر
(بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)

#لمـــــس_تقـــدیــر


همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید .

در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ #بیست هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.


6037 9972 5500 7164
معصومه منصوری


آیدی ادمین
@ArezoyJavedan
2.2K viewsedited  15:02
Ochish/sharhlash
2023-01-25 20:52:34
#قسمت_صد_ده
#لمس_تقدیر



وژالین حین رانندگی نگاهی به شهرزاد که عمیق در فکر بود انداخت و لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست.
- اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

شهرزاد ابتدا متوجه‌ی گفته‌ی او نشد اما بعد از چند ثانیه که به خودش آمد بیت سعدی که وژالین به زبان آورده بود را با خود مرور کرد.
ذهنش قفل شده و نمی توانست مفهوم این قسمت از شعر را درک کند.
- گیج شدم نمی دونم چه کاری درسته چه کاری غلطه ...

وژالین ماشین را پارک کرد و یک دستش را پشت صندلی او گذاشت و به سمتش چرخید.
- اگر کسی عاشق باشد می داند که مجنون بی قرار است و صبر ندارد بنابراین شتر خود را در کنار منزل لیلی می‌خواباند.

لحظه ای به شهرزاد اجازه داد معنی شعر را با خودش مرور کند و سپس ادامه داد.
- ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

شهرزاد با دقت به تکان خوردن لب های وژالین نگاه می کرد گویا نمی‌خواست لغتی را از دست بدهد.
 
- ذات عقل بهونه ایست که فکر و غم تولید می کند، ای انسان خردمند اگر به دنبال آسودگی هستی تنها راه عاشق شدن است.

موبایلش را برداشت و صفحه‌ی روشن را به سمت شهرزاد گرفت و او به عکس پسر جوانی که روی صفحه‌ی زمینه بود چشم دوخت.
- شهرزاد من عاشق شدم به ندرت می‌تونم بگم قشنگ‌ترین حسی بود که تجربه کردم‌.
با این که قسمتون نرسیدن بود اما اگه به عقب برگردم باز هم عاشقش می‌شم.


قطره ای اشک از گو‌شه‌ی چشم وژالین نیش زد و به نرمی روی گونه اش غلتید و نگاه شهرزاد هم قطره را دنبال کرد.
- چرا قسمت هم نشدین؟

با کف دست جای قطره رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
- شاید چون برای این دنیای پر از دروغ و نیرنگ نبود و بلیتش برگشت خورد.

لب زیری اش را گزید.
- روحش شاد.

از حرف های وژالین این طور برداشت که او فوت شده و در این دنیا نیست این بود که تنها توانست روحش شاد را بر زبان آورد.

چند دقیقه‌ای هر دو در سکوتی سنگین بر جای نشسته بودند تا این که وژالین ضبط را روشن کرد و قطعه‌ی عاشقانه‌ی ملایمی پخش شد.
به خودش فرصت یادآوری خاطره‌هایی را داد که مدتی بود سعی در فراموش کردنشان داشت.

ماشین را روشن کرد و مجدد به راه افتاد باید هر چه زودتر شهرزاد را به خانه می‌رساند و خودش به خلوتگاه همیشگی‌اش می‌رفت.

زمانی که شهرزاد از ماشین پیاده شد تنها خدا به همراهت را به زبان آورد و از ماشین فاصله گرفت خودش هم نمی‌فهمید چرا فضا از نظرش سنگین شده بود.

در خانه را که پشت سرش بست وژالین هم به راه افتاد و از آن خیابان دور شد.

با قدم هایی سست به حوض نزدیک شد و لبه‌اش نشست به قدری درگیر عشق نافرجام وژالین شده بود که وضعیت نابسامان خودش را به یاد نمی‌آورد‌.

شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید. باید از این گرفتگی چهره خلاص می‌شد بعد به داخل خانه می‌رفت.

دقیقه‌ای که گذشت بلند شد و به داخل خانه رفت. قدم زنان راه اتاقش را در پیش گرفته بود که صدای مادرش باعث ایستادنش شد.

- شهرزاد خوبی؟ چرا دیر کردی نگران شدم.

آب دهانش را فرو داد و دسته‌ی کیفش را در دست فشرد.
- مادر اگه اجازه بدین لباس هام رو عوض کنم کمی استراحت کنم بعدا صحبت کنیم؟


زن پلک روی هم گذاشت و به آشپزخانه برگشت.


نویسنده رمان #لــــــمس_تقــــــدیر
(بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)

#لمـــــس_تقـــدیــر


همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید .

در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ #بیست هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.


6037 9972 5500 7164
معصومه منصوری


آیدی ادمین
@ArezoyJavedan
2.0K viewsedited  17:52
Ochish/sharhlash
2023-01-24 17:29:24
https://t.me/+FIs0RdPTvRFjMDJk

-چی داری که عطرت مستم می کنه خاله کوچولو؟

یاسمین تقلا کرد تا از حصار دست هام جدا بشه و هق زد.

-لعنتی ولم کن چوب حراج به آبروم نزن چرا نمی فهمی تو خواهرزادمی این رابطه درست نیست!
دستم رو نوازش وار روی شکمش کشیدم! از میون دندون هام غریدم.

-باز که این حرف‌و تکرار کردی... به نفعته دیگه به زبون نیاریش چون قول نمی دم یه توله نکارم تو شکمت!

یاس انگار دوست داشت داد بزنه و همه رو خبر کنه که تند و فرض دستم و جلوی دهنش گذاشتم و روی تخت اتاق پرتش کردم.
این دختر باید مال من میشد. روی تنش خیمه زدم یاس التماس کرد.
- من خاله اتم نکن

من با خشم ضربه زدم و با دیدن خون روی پاهاش..

-درد داری؟

هق هقش بلند شد و توی خودش جنین وار پیچد:

-ازت متنفرم غیاث... ازت متنفرم آشغال! به همه می گم چه بلایی سرم آوردی!

-هیشش دختر به وقتش خودم به همه میگم تو دیگه مال من شدی!

سرم جلو بردم تا لب هایش را ببوسم که در اتاق بی هوا باز شد و صدای ناباور طلا بانو ناباور و وحشت زده بلند شد.

-اینجا چه خبره غیاث چیکار کردین یا امام غریب ....

https://t.me/+FIs0RdPTvRFjMDJk
https://t.me/+FIs0RdPTvRFjMDJk
1.4K views14:29
Ochish/sharhlash
2023-01-24 15:31:56

#قسمت_صد_نه
#لمس_تقدیر


بعد از چند ثانیه صدای وژالین رشته ی نامرئی میان نگاهشان را پاره کرد.
- دیگه داره دیر می‌شه بریم؟

مسیح نفس عمیقی کشید و به وژالین خیره شد.
- چیزی گفتی؟

وژالین به جعبه ی دست شهرزاد نگاهی انداخت و لبخند زد.
- پس بالاخره قبول کردی؟

شهرزاد شرمگین سرش را تکان داد و به جای او مسیح به حرف آمد.
- فعلا قراره مدتی آشنا بشیم.

وژلین برای خواهرش و عشق نافرجامش غصه می‌خورد اما ژاسمین باید کنار می آمد یعنی راه طولانی برای فراموش کردن مسیح در پیش داشت.
کاری هم از دستش بر نمی آمد جز این که تنهایش نگذارد.
دنیا به آخر نرسیده بود و او هم عشق واقعی را پیدا می‌کرد.

شاید هر شخص دیگری بود از مسیح کینه به دل می‌گرفت اما او دلش را نداشت در واقعا این مرد را مانند برادرش دوست داشت و با خوشحالی‌اش شاد می‌شد.

دست شهرزاد را در دست گرفت و فشرد.
- بهتون تبریک می گم امیدوارم در آخر به نتیجه‌ی خوبی برسید.

مسیح ایستاد و اشاره ای به آن ها کرد.
- بریم که دیره و ممکنه برای دختربارون هم دردسر درست بشه.

شهرزاد تا زمانی که به ماشین وژالین برسد به نتیجه‌ی کارش فکر می‌کرد‌.
پشیمان نبود اما ترس مبهمی داشت از آینده ای که ممکن بود به هر شکلی رقم بخورد.

جعبه‌ی درون دستش را فشرد و ناگهان با یادآوری موبایل لبخند زد.
مدت ها بود در آرزوی تلفن شخصی بود و کسی اهمیتی به گفته اش نمی داد.

صدای مسیح توجه اش را جلب کرد.
- موبایل رو کار انداختم و سیم کارت هم داره شب بهت پیام می‌دم.

سر شهرزاد از خجالت به زیر افتاد.
هر چند که او را پذیرفته؛ اما باز هم رابطه با مردی که محرم نبود برایش دشوار بود.


مسیح که منتظر جواب نبود نگاه گرفت و کنار ماشین وژالین ایستاد و در جلو را برای شهرزاد باز کرد.
- بشین دختر بارون که پدر من رو از اون دنیا آواره کردی!


صدای زمزمه‌ی دختر به قدری ضعیف بود که سخت به گوشش رسید.
- ممنونم.


زیر نگاه سنگین مسیح با گام هایی موقر به سمت ماشین رفت و روی صندلی نشست.

مسیح سمت پنجره خم شد و مستقیم به وژالین چشم دوخت.
- مراقب باش و آروم برون.

وژالین برای تایید پلک روی هم گذاشت و ماشین را روشن کرد زمانی که مسیح از آن ها فاصله گرفت به راه افتاد.

مسیح نگاهش به ماشین بود که دور و دور تر می‌شد؛ انگار تکه ای از درونش را می بردند.
زمانی که ماشین آن ها از دیدش رفت با گام های بلندی به سمت ماشین خودش قدم برداشت.
گاهی در زندگی زخم هایی وجود دارد که روح را با آرامی از بین می‌برد مگر آن که برای آن زخم درمانی پیدا شود.
او احساس می کرد شهرزاد درمان زخم هایش است. عمق علاقه‌ای که نسبت به او داشت را نمی‌توانست بیان کند.
اوایل به فکر راه‌حلی برای فراموشی این حس بود اما فهمید هیچ راهی برای از بین بردن این افیون ندارد.

***
1.4K views12:31
Ochish/sharhlash
2023-01-19 16:30:31 #قسمت_صد_هفت #لمس_تقدیر مسیح جعبه را در دست گرفت و خندید. - شوخی کردم اگه همچین اتفاقی بیوفته قطعا بدون شهرزاد من هم یخ می‌زنم. خودش پیش بینی می کرد دخترک مجدد سرخ می شود. اشاره ای به وژالین کرد و دخترک هم متوجه‌ی منظورش شد و پلک روی هم گذاشت.…
1.9K views13:30
Ochish/sharhlash
2022-11-27 21:06:46 نویسنده رمان #لــــــمس_تقــــــدیر
(بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)

#پارت_یک
https://t.me/saharmansur_1372/7490



#لمـــــس_تقـــدیــر


همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . #بدون‌سانسور


در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ #بیست هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.


6037 9972 5500 7164
معصومه منصوری


آیدی ادمین
@ArezoyJavedan

#بی‌سانسوردرvipبخون
3.6K views18:06
Ochish/sharhlash
2022-11-27 21:06:36


#قسمت_صد_هفت
#لمس_تقدیر


مسیح جعبه را در دست گرفت و خندید.
- شوخی کردم اگه همچین اتفاقی بیوفته قطعا بدون شهرزاد من هم یخ می‌زنم.

خودش پیش بینی می کرد دخترک مجدد سرخ می شود.
اشاره ای به وژالین کرد و دخترک هم متوجه‌ی منظورش شد و پلک روی هم گذاشت.
- من برم از داخل ماشین یه بسته خریدم بیارم شما ادامه بدین.

وژالین کنار در ایستاد و کفش هایش را پوشید و با قدم های آهسته به راه افتاد.
زمانی که از آن ها دور شد صفحه ی موبایلش را روشن کرد و به عکسی که روی زمینه بود خیره شد.

با خودش متنی زمزمه کرد و همزمان به عقب برگشت و نگاهی به آن ها انداخت‌.
- کاش خیالت
هر شب مهمانم نبود
این پریشان حالی و
دیوانگی با من نبود …!

امیدوار بود شهرزاد و مسیح قدر یک‌دیگر را بدانند و زندگی خوبی به همراه هم بسازند‌


او قدم زنان دور می شد و شهرزاد به رفتنش نگاه می کرد.
با این که دلش نمی خواست با مسیح تنها باشد حرفی هم نمی‌توانست بزند.

مسیح به سمت جلو خم شد و انگشت های دست هایش را در هم گره زد.
- موافقی یه داستان برات تعریف کنم؟
من خودم هر شب و روز با خودم شعرش رو مرورش می کنم.

شهرزاد ناخوداگاه سرش را بالا آورد و در چشم های مسیح خیره شد و منتظر شنیدن ادامه‌ی جمله اش شد که وقتی او شروع به گفتن بیت شعر کرد ناخوداگاه لبخند زد.

شنیدم كه چون قوی زيبا بمیرد
فريبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزل ها بمیرد
گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقی كرد ؛ آنجا بمیرد
گروهی بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقی كرد ؛ آنجا بمیرد
شب مرگ از بيم، آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بمیرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد
شبی هم در آغوش دريا بمیرد
تو دريای من بودی آغوش واكن 
كه ميخواهد اين قوی زيبا بميرد

مسیح بعد از تمام شدن قطعه‌ی شعر مرگ قو لحظه ای سکوت کرد.
3.7K views18:06
Ochish/sharhlash
2022-11-25 13:47:21

#قسمت_صد_شش
#لمس_تقدیر


وژالین به هر دوی آن ها نگاهی انداخت و با تاسف سر تکان داد انگار تا خودش جمع را به دست نمی‌گرفت از آن ها آبی گرم نمی‌شد.
- موافقید صندلی داغ بازی کنیم؟

مسیح لبخندزنان سر فرود آورد.
- موافقم اگه شهرزاد خانم رضایت بده ما رو همراهی کنه.

هر دو به او خیره شدند که از خجالت روی بلند کردن سرش را نداشت.
مسیح در دل قربان صدقه ی شرم و حیایش رفت.
- مشکلی ندارم.

صدای آرام شهرزاد لبخند را روی لب هر دو نشاند.
وژالین جا به جا شد.
- خب گوش بدین اول از شهرزاد سوال می پرسیم.

قصدش عیان بود و می خواست روی شهرزاد را باز کند و بعد آن دو را ترک کند‌ تا شاید به جایی برسند و تکلیف این رابطه‌ی بدون سر و ته را روشن کنند.
شک نداشت اگر بدون گفتن حرفی از اتاقک می رفت این دو نفر باز هم به نتیجه ای
نمی رسیدند.

- شهرزاد خودت رو توی سه تا کلمه توصیف کن.

دخترک به فکر فرو رفته بود اگر قرار باشد خودش را در سه کلمه به بقیه معرفی کند حتما یکی از آن ها سادگی اش بود.
و مسیح در ذهنش به آرامش این دختر می اندیشید.
- نمی دونم به نظرم باید در این مورد کسی دیگه که من رو بشناسه نظر بده.

وژالین خندید‌.
- هنرمندی و مهربون.

سپس نگاهی به مسیح انداخت.
- تو یکی دیگه از ویژگی هاش رو بگو.

مسیح تکیه داد و دست هایش را درون سینه اش جمع کرد.
با دقت به شهرزاد خیره شد.
- آرامش، سادگی، زیبایی، نجابت...


صورت زیبای شهرزاد چون گلی سرخ شد و نفس در سینه اش ماند.
نگاه مسیح را حس می کرد اما جرات بالا بردن سرش را نداشت.

وژالین از رفتارهای آن دو نفر خنده اش گرفته بود داشت از آن بازی خوشش می‌آمد.
- خب شهرزاد گناه دلچسبت چیه؟

از شنیدن گناه دلچسب چهره ی جذاب مسیح پشت پلک هایش نقش بست اما شرم
نمی‌گذاشت مقابل آن ها حرفی بزند.

مسیح گویی ذهن شهرزاد را بخواند شاید هم دخترک را به خوبی می شناخت.
- وژ، وژ به نظرت دختر پاکمون جز این که قراره با من باشه گناه دیگه‌ای توی زندگیش داره؟

شهرزاد لب گزید و سرخ شد و وژالین با صدای بلند خندید.
- دهنت سرویس مسیح بذار ببینم خودش چی می‌گه!

مسیح بی تفاوت شانه ای بالا برد.
- خودش هم حرف من رو قبول داره مگه نه شهرزاد خانم؟

وژالین که دخترک بینوا را شرمگین دید تصمیم گرفت روشش را تغییر دهد. خم شد استکان چایی که مقابلش بود برداشت و به لب هایش نزدیک کرد.
- پسرعمو از تو می پرسم اگه یه روز دنیا یخ بزنه و تو بتونی هر کاری که دلت می خواد انجان بدی و کسی هم نباشه جریمه ات کنه چه کاری انجام می دی؟

مسیح دستی درون موهایش برد.
- هر کاری؟ مجازم هر خطایی انجام بدم؟

شهرزاد هم کنجکاو نگاهش می کرد‌ گویی کنجکاو بود ببینید مسیح جوابش چیست.
وژالین به نشانه ی تایید پلک روی هم گذاشت.

مسیح لحظه ای متفکر به شهرزاد خیره شد.
- نمی شه توی جمع بگم بچه نشسته!


وژالین جعبه ی دستمال کاغذی را به سمتش پرتاب کرد.
- پس خجالت بکش و ذهن ما رو دست کاری نکن!



#رمان: لمس_تقدیر

نویسنده ( سونیا منصوری _ بهار بهرام پور)
3.3K viewsedited  10:47
Ochish/sharhlash
2022-11-24 22:59:52 نویسنده رمان #لــــــمس_تقــــــدیر
(بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)

#پارت_یک
https://t.me/saharmansur_1372/7490



#لمـــــس_تقـــدیــر


همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . #بدون‌سانسور


در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ #بیست هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.


6037 9972 5500 7164
معصومه منصوری


آیدی ادمین
@ArezoyJavedan

#بی‌سانسوردرvipبخون
4.9K viewsedited  19:59
Ochish/sharhlash