2023-01-31 18:02:14
#قسمت_صد_یازده
#لمس_تقدیر
شهرزاد به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسش روی تخت دراز کشید.
موبایلی که از کیفش برداشته بود را زیر پارچهی پهن شده روی تختش قایم کرد.
احساسش طوری بود که نمیتواست نامی برایش پیدا کند. تصمیم گرفت هر چیزی که به ذهنش می آید را روی دفتری پیاده کند.
دفتر سر رسیدش را از روی میز کنار تختش برداشت و خودکاری هم به دست گرفت.
"سه چیز خیلی سخت است : فولاد، الماس و خود شناسی."
جملهای که به ذهنش رسید از بنجامین فرانکلین بود و فکرش را مشغول کرد.
خودکار در دستش می رقصید و روی صفحهی سفید کاغذ خط می انداخت.
ابتدا باید خودش را به روحش معرفی می کرد و بعد مسیح را میشناخت.
صفحهای پیش رویش بود که هر چه خط خودکار می انداخت را با لذت می بلعید.
اولین جملهای که به ذهنش آمد را روی صفحه آورد و این شد شروع نوشته هایش.
ترس ورطهی هولناکی است که عجیب با تمام وجود احساسش میکرد.
می داند الان که تصمیم به نوشتن دارد باید به تک، تک کلمه های روی صفحه متعهد بماند و هر کلمه یا جمله ای که مینوشت را از درون خود پاک کند.
ترسهای زیادی در زندگی دارد که یکی از آن ها برمیگردد به زمانی که نزد فالگیرها
میرفت و خانوادهاش هم در جریان نبودند.
بعد از فکر کردن به ترس های خود و اتفاق هایی که باعث ترس هایش شده آخرین جمله را نوشت و به سراغ کلمهی جدید رفت.
" امید و آرزوهایت را دنبال کن، نه ترس هایت را! " ( جودی بور )
کلمهی بعدی که از ذهنش عبور کرد لذت بود. عقیده داشت در زندگی یا باید ماجراجویی کنی و لذت ببری یا بیهوده و بدون هیچ عملی گذر عمرت را تماشا کنی.
خودش را تا قسمتی میشناخت و دوست داشت. با تمام ترسهایش آن طور که دلش میخواست زندگی می کرد.
کلمهی آزمایش را روی صفحه نوشت و تنها متنی که به ذهنش رسید تا مقابل آزمایش بنویسد مسیح بود.
باید تلاش میکرد تا او را بهتر بشناسد چون احساس می کرد با فکر به مسیح ذهنش هیجان زده می شود و جرقهی خاصی میزند.
همزمان در کنار او می توانست با خود واقعیاش هم آشنا شود.
موبایلش را برداشت و در دست فشرد.
دلش میخواست با او صحبت کند اما روی آن که اولین نفر تماس بگیرد را نداشت.
نمی فهمید این همه اشتیاق را از کجا می آورد.
به زمانی که در رستوران بودند فکر کرد و حرف های مسیح را به خاطر آورد.
برای شنیدن تک، تک کلمه هایش مشتاق بود زیرا از نظرش صحبت های مسیح با آن که عادی عنوان می شد عطر عاشقانهی خاصی داشت و دل میبرد.
به دیوار تکیه داد و موبایل را میان دفتر گذاشت و به سینه اش فشرد.
پلک هایش را بست و چهرهی مسیح را با آن موهای بازیگوش که روی پیشانیاش می افتادند از نظر گذراند.
کتاب درون دستش که لرزید موبایل را از میانش برداشت و صفحه اش را باز کرد.
پیامی که از جانب یک شمارهی ناشناس رسیده بود را خواند و متوجه شد این متن عاشقانه کار مسیح است.
برایش جالب بود او سیم کارت را روی موبایل انداخته بود اما شماره اش را ذخیره نکرده است.
" دیروز تو را به خواب دیدم
و انگار تکه نباتی بودی..
ذوب میشدی، حل میشدی در دهانم، درون دندههایم، مگر شیرینتر از نبات هم یافت میشود؟
دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخهای سبز بودی.
خرامان، رقصان روی ناهمواریهایم، خم میشدی، مگر چیزی بیش از اینکه شاخهای سبز باشی، خوشحالم میکند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار قطعهای مرمرین بودی.
خرد میشدی و جمع میشدی بعد هم در اعماقم به آوار بدل میشدی.
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و در دست گرفتن تکهای از مرمر را در سر می پروراند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و انگار که عود و عنبر بودی.
عطر تو میتراوید و جانفزا میشد و درون نفسهایم ساکن میشدی.
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم چیزی بر وجد و سرمستیام میافزاید؟ "
نویسنده رمان #لــــــمس_تقــــــدیر
(بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)
#لمـــــس_تقـــدیــر
همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید .
در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ #بیست هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
6037 9972 5500 7164
معصومه منصوری
آیدی ادمین
@ArezoyJavedan
2.2K viewsedited 15:02