وژالین حین رانندگی نگاهی به شهرزاد که عمیق در فکر بود انداخت و لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست. - اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
شهرزاد ابتدا متوجهی گفتهی او نشد اما بعد از چند ثانیه که به خودش آمد بیت سعدی که وژالین به زبان آورده بود را با خود مرور کرد. ذهنش قفل شده و نمی توانست مفهوم این قسمت از شعر را درک کند. - گیج شدم نمی دونم چه کاری درسته چه کاری غلطه ...
وژالین ماشین را پارک کرد و یک دستش را پشت صندلی او گذاشت و به سمتش چرخید. - اگر کسی عاشق باشد می داند که مجنون بی قرار است و صبر ندارد بنابراین شتر خود را در کنار منزل لیلی میخواباند.
لحظه ای به شهرزاد اجازه داد معنی شعر را با خودش مرور کند و سپس ادامه داد. - ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
شهرزاد با دقت به تکان خوردن لب های وژالین نگاه می کرد گویا نمیخواست لغتی را از دست بدهد.
- ذات عقل بهونه ایست که فکر و غم تولید می کند، ای انسان خردمند اگر به دنبال آسودگی هستی تنها راه عاشق شدن است.
موبایلش را برداشت و صفحهی روشن را به سمت شهرزاد گرفت و او به عکس پسر جوانی که روی صفحهی زمینه بود چشم دوخت. - شهرزاد من عاشق شدم به ندرت میتونم بگم قشنگترین حسی بود که تجربه کردم. با این که قسمتون نرسیدن بود اما اگه به عقب برگردم باز هم عاشقش میشم.
قطره ای اشک از گوشهی چشم وژالین نیش زد و به نرمی روی گونه اش غلتید و نگاه شهرزاد هم قطره را دنبال کرد. - چرا قسمت هم نشدین؟
با کف دست جای قطره رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. - شاید چون برای این دنیای پر از دروغ و نیرنگ نبود و بلیتش برگشت خورد.
لب زیری اش را گزید. - روحش شاد.
از حرف های وژالین این طور برداشت که او فوت شده و در این دنیا نیست این بود که تنها توانست روحش شاد را بر زبان آورد.
چند دقیقهای هر دو در سکوتی سنگین بر جای نشسته بودند تا این که وژالین ضبط را روشن کرد و قطعهی عاشقانهی ملایمی پخش شد. به خودش فرصت یادآوری خاطرههایی را داد که مدتی بود سعی در فراموش کردنشان داشت.
ماشین را روشن کرد و مجدد به راه افتاد باید هر چه زودتر شهرزاد را به خانه میرساند و خودش به خلوتگاه همیشگیاش میرفت.
زمانی که شهرزاد از ماشین پیاده شد تنها خدا به همراهت را به زبان آورد و از ماشین فاصله گرفت خودش هم نمیفهمید چرا فضا از نظرش سنگین شده بود.
در خانه را که پشت سرش بست وژالین هم به راه افتاد و از آن خیابان دور شد.
با قدم هایی سست به حوض نزدیک شد و لبهاش نشست به قدری درگیر عشق نافرجام وژالین شده بود که وضعیت نابسامان خودش را به یاد نمیآورد.
شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید. باید از این گرفتگی چهره خلاص میشد بعد به داخل خانه میرفت.
دقیقهای که گذشت بلند شد و به داخل خانه رفت. قدم زنان راه اتاقش را در پیش گرفته بود که صدای مادرش باعث ایستادنش شد.
- شهرزاد خوبی؟ چرا دیر کردی نگران شدم.
آب دهانش را فرو داد و دستهی کیفش را در دست فشرد. - مادر اگه اجازه بدین لباس هام رو عوض کنم کمی استراحت کنم بعدا صحبت کنیم؟