Get Mystery Box with random crypto!

#خداحافظ_سالار خاطرات: #پروانه_چراغ‌نوروزی «اُمِّ وَهَب» ه | با ما بخوان |کتابِ باز| کتابِ رایگان

#خداحافظ_سالار

خاطرات: #پروانه_چراغ‌نوروزی «اُمِّ وَهَب»
همسرِ #سرلشکر_شهید_حاج‌حسین_همدانی


نوشتهٔ: #حمید_حسام
قسمت: پنجاه و هفت

دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده
و آرام نشسته،
حواسم به مامان که پُشت‌سرم وارد اتاق می‌شد، نبود.
گفتم: «مامان! مامان! نیا، زردی اینجاست!»
با فریاد من، مامان ترسید؛ دستش شُل شد و قابلمهٔ خورشت قرمه‌سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی
با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم.
حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمی‌خواست برود.
آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرش‌ها را به حمّال داد و با الاغ بُردند فرش‌شویی همدان. غیر از فرش، بقیهٔ وسایل را شُست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی‌چسبید. می‌گفت:
«سگ اومده همه‌جا نجس شده.»
وقتی آقام آمد ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب
و آب‌کشی هستیم، از زبان عمه‌ام گفت:
«خانم عروس! چرا وسواس نشون می‌دی، این‌جوری خودتو پیر می‌کنی.»
اما مامان دست از حساسیت برنمی‌داشت.
آن سال‌ها، تلویزیون تازه به خانهٔ مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشت و تنها سریال تلویزیون -مُرادبرقی- را نگاه می‌کردند. ما تلویزیون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت اما می‌گفت؛ تلویزیون حرام است. می‌پرسیدم: «پس چرا منصورخانم داره؟»
می‌گفت: «حالا شوهرش حسین‌آقا یه خریدی کرده، حتماً دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم.»
وقت پخش سریال «مُرادبرقی» خانهٔ دخترعمه منصور مثل سینما می‌شد. ما می‌رفتیم و حتی همسایه‌ها هم جمع می‌شدند. حسین آقا -شوهرش- تخمه آفتابگردان می‌خرید، چِغ‌چِغ می‌شکستیم و وقتی فیلم تمام می‌شد، کف اتاق پُراز آشغال تخمه بود.
گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می‌آمدند منزل منصورخانم. حالا به غیراز دخترعمه منصور خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر کسی را کنار خود نمی‌دید. البته هر بار که می‌آمد با آن لحن مهربان کنار حسین می‌گفت: «پروانه جان! عروس خوبم خیلی دلم برات تنگ شده.»
من سرخ می‌شدم و زیر چشمی به حسین نگاه می‌کردم، او هم سرخ می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت.
حسین در ادارهٔ گمرک تهران به عنوان انباردار کار می‌کرد. کار انبارداری را فقط به آدم‌های خاطرجمع
و دست‌پاک می‌دادند.
حسین خیلی جاافتاده‌تر از سنش بود. اگرچه ۹ سال از من بزرگ‌تر بود. در دلم مِهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مِهر از ایمانِ او بود یا از تلاشِ او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف‌های آقا و مامانم یا زمزمه‌های مهربانانهٔ عمه از دیرباز یا... نمی‌دانم. هرچه بود، فکر می‌کردم مَرد آیندهٔ زندگی من حسین است. اما نمی‌دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی می‌زد و نه عکس‌العملی نشان می‌داد. سرش را پایین می‌انداخت و سرخ می‌شد و همین سرخ شدن، مِهرش را به دلم بیشتر می‌کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان جوادیه در منطقهٔ محروم و فقیرنشینِ تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم؛ حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می‌آمد، بلافاصله رفت، وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. بعد از نماز با اشارهٔ عمه، از کبابیِ سر کوچه چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس‌گلم و از این حرف‌ها بهم نگفت. می‌دانست حسین خجالت می‌کشد و نمی‌خواست حرفی بزند که حسین مجبور شود برود.
آن روز یکی از شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام بود.
وقتی برگشتیم، گفتند حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشهٔ دلم نشست.